(وَاین همه را مدیون کلام تو هستم)
از دستهای تو که روییدم
کاغذ نبود وُ آب
تا آفتاب بی رمق دی خشکمان کند
سرما گذشته بود از سرِما خانم
دردش گرفته بود مادرم وُ این بار
خاطره ای را زائید
چرخید روی دست زنان ِ آبادی
کودکی که وجود نداشت
قابله ام می گفت:
سیال ِذهن دیگریست،این کودک!
بند نافش را از گیاه بریدم وُ
دستش را از شیشهٔ عرق
نوشیده بود آن شب پدر شاید
صمغ درختان کاج را
مادرت دنبال توپ گمشدهٔ دخترش می گشت
که هیچگاه آبستنش نبود
تلاقی دو نگاه!
زایش دو کودک ناهمگون
وَ من که هنوز دنبال جای ِ پای ِ تو می گردم
در میان انبوهی از درختان گُر گرفتهٔ کاج!
2/دی ماه/1389
۵ نظر:
دوست من نوشتن نفرین است،پس از آتش پر لهیب آن فرار کن
سرما گذشته بد از سرِِما
چرا اینقدر زبون بازی؟
مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا
من upام بیا سر بزن
حال این شعر بد بود ولی با حال بدش چه حال خوبی داد
ارسال یک نظر